خاطرات زندگی من ...

توکل وامید دو بال برای پرواز زندگی به سوی ارامش هستند ...

خاطرات زندگی من ...

توکل وامید دو بال برای پرواز زندگی به سوی ارامش هستند ...

...

یادمه از بچگی دوست داشتم همیشه همه حا برق بزنه و مرتب باشه ... حتی دوره ی کارشناسی که توی اتاق خودم درس میخوندم اگه اتاق مرتب و منظم و همه چی سرجای خودش نبود اصلا تمرکز نداشتم برای درس خوندن ... ولی  الان توی خوابگاه اوضاع خیلی فرق کرده .. وقتی میبینم دخترایی که سنشون خیلللللللی از من بیشتره و اصلا براشون مهم نیست که اتاق تو چه حالی باشه حرص میخورم و حرص میخورم . کاری ازم برنمیاد ... فقط دارم به این فک میکنم چجوری میشه ک ی دختر با این سن و سال تا این حد بی تفاوت ... و هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که پاکیزگی و مرتب بودن باااااااید اولویت زندگی هر کسی باشه ... 

...

چقدر سخته که جمعه باشه و ... دلت یه دنیاااا گرفته باشه و خوابگاه باشی .... .

بگذار همه بدانند که ما پاییز را عاشقیم ...

این پاییز چه جادویی تو خودش داره  که من اینقدر عاشقشم !!!

اینقدر زیاد که با هر باد خنکش دلم زیر و رو میشه ..  

شبهای بارونی هم که دیگه نگو ... با روح ادم بازی میکنه ... قرمز و نارنجی و ته مایه ی زرد که با هم ترکیب فوق العاده ای از رنگهای گرم درست کرده که هر چقدر نگاه میکنی سیر نمیشی ... در تراس رو باز گذاشتم ... پاهام یخ کرده ... میخزم زیر پتو ... دلم یه لیوان چایی خوشرنگ میخواد ... 

ترم اول ام با همه ی حواشی اش شروع شد ... این جور که بوش میاد پوستمون کنده خواهد شد ... جو تقریبا سنگینه ... ولی با همه ی اینها من تقریبا راضی ام ... نگرانیم به جمع جمع نااشنای بچه ها برطرف شده 

همه چی خیلی بهتر و ساده تر از تصورم پیش رفت ... ارتباطم با بچه ها خوبه . حتی بینشون دوستای خیلی خوبی هم پیدا کردم که کنارشون گذر زمان رو حس نمیکنم ... هر چند میدونم خیلی خیلی باید بگذره که بتونم با کسی صمیمی و راحت باشم ... و شاید هرگز این اتفاق نیفته ... 

ولی کنار این دوستای جدید هم حس خوبی دارم ..  

همه چی خوبه .. فقط کمی دلم گرفته ... شاید مربوط به اخر هفته های سوت و کور خوابگاه باشه که هر چقدر هم سر خودمونو گرم مبکنیم باز این روز شب نمیشه که نمیشه ... 

باید یه فکری به حال این اخر هفته ها بکنم !!!




برای فرشته ی روزهای اینده ام ...

زود بزرگ نشو مادر ! کودکیت را بی حساب میخواهم ...و در پناهش جوانیم را ... زود بزرگ نشو فرزندم ...

قهقهه بزن ... جیغ بکش ... گریه کن ...لوس شو ... بچگی کن 

ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام ... 

ارام ارام پیش برو ... ان سوی سن و سال هیچ خبری نیست 

هر چه جلوتر میروی همه چیز تندتر از تو قدم برمیدارد 

ان سوی سن و سال هیچ خبری نیست هر چه جلوتر می روی همه چیز تند تر از تو قدم برمیدارد ... حالا هنوز دنیا به پای تو نمیرسد از پاکی ... الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز !

همیشه از دنیای ما ادم بزرگها جلوتر باش یک قدم .. دوقدم .. ولی زود بزرگ نشو مادر ... ! ارام ارام پیش برو .. انجا ک عمر وزن میگیرد دنیا به قدری سبک میشود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت ...

ان سوی سن و سال خبری نیست ... کودکی کن .. از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشویم ... بزرگ که شدی از نگاه دلقک ها گریه ات میگیرد .. می دانم !!!



 

 

27 شهریور 94

امروز ... همین  الان دارم حاضر میشم بسمت شهر دانشگاهی با کوله باری از استرس ... و وسیله... 

صبح که از خواب بیدار شدم  ی لحظه با خودم گفتم کاش همه ی اینا خواب باشه ... دوری برام خیلی سخته ...  شاید بخاطر اینه که از تغییر های بزرگ تو رندگیم وحشت دارم و همیشه مقاومم در برابر تغییرات ... 

چقدر حرف دارم که اینجا بنویسم ... 

خدای مهربونم خودت کمکم کن ...