خاطرات زندگی من ...

توکل وامید دو بال برای پرواز زندگی به سوی ارامش هستند ...

خاطرات زندگی من ...

توکل وامید دو بال برای پرواز زندگی به سوی ارامش هستند ...

مینویسم دوست دارم ... میخونم دوست دارم

ینویسم دوست دارم

دلم میخواد ی جور دیگه بنویسمش  ... یه جور خاص ... ی جور جدید ...

یه جوری که حس الانمو توش داشته باشه...

یه جوری که هر وقت نگاش کردم یادم بیاد چه چیزایی بشتش بنهونه ...

یادم بیاد چه حسی دارم ...

خط میزنم ... این مدلی اشتباهه ...

همه چی قاطی باتی میشه ...

بین "دوست" و "دارم" گیر میکنم ...!!

فکر میکنم به اینکه چجوری باید به دوست دارم حس بدم !

شاید بهتر ه یه دوست دارم  بنویسم و بعدش بی نوشت بدم در موردش که چه و چه ها بشت این دوست دارم هست ...!!!

نه نمیشه ... خودمم میدونم که نمیشه ... بازم خط میزنم ..

خط میزنم و میمونم چجوری بنویسم...

مینویسم امروز 10شهریور139 6ساعت 47و 5 دقیقه و 27 ثانیه :

مینویسم تا هیچوقت یادم نره ...مینویسم تا همیشه یادم باشه ...مینویسم تا هر وقت دیدم حال این روزهام یادم بیاد ...مینویسم تا حسم ثبت بشه .

امروز برای اولین بار دارم اینجا  از تو مینویسم و تو میخونی ... امیدوارم اینجا بر بشه از ثبت خاطرات خوبمون ...


روزهای پاییزی

چقدر دلم گرفته .... 

الان توی خوابگاه و با سحر در حال گوش دادن به صدای چاوشی و یه دنیا دلتنگی و یه لبخند کش دار روی لبام 

کاش زودتر تموم بشن روزای خوابگاه ....

عمر گران در گذر است ...

کسایی که توی خوابگاه زندگی کرده باشن میدونن من چی میگم ... زندگی توی خوابگاه خیلی بزرگت میکنه ... شاید به اندازه ی چندین سال تجربه ی خودسازی باشه ...

بهت یاد میده که قوی باشی ... 

بهت یاد میده که میشه امتحان داشت و اشپزی کرد ... 

بهت یاد میده که از تنهایی نترسی ... 3شبه که من توی اتاقم تنها میخوابم و هم اتاقیام نیستن ... منی که ....... 

جدای از تمام سختی هایی که داره اما روزهای خوبی در کنار دوستام دارم ... و مطمعنم که این روزها یاداور بهترین خاطراتم هستن ... 

خوابگاه بهم یاد داد که زندگی اونی نیست که فکرشو میکردی .... 

کسایی هم هستند با وجود اینکه دوستت هستنداما سختی هایی رو بهت تحمیل میکنند که باید تحملشون کنی ... 

بهم یاد داد میییییییییشه گاهی شبا گرسنه خوابید ... یا وقتی که گرسنه ای نیمرو خوشمزه ترین غذاست ... 

زندگی به سبک این چند روز ...

بوی خونه 

بوی زندگی 


یه مامان و بابای مهربووووون ... 

یه عالمه درس نخونده و امتحانای میانترم ... 

یه ذهن خسته که همه ی فکرهای دنیا روش بسته و فعلا داره با جریان زندگی پیش میره ... 

قلبی ک تند تند میرنه از شدت استرس ... 

این بود دنیای این چند روز من !!! 


تنها صداست که میماند ...

از دیروز که اومدم خونه مدام با خودم تکرار میکنم که دل ادم برای کسی که همونجا وسط نشسته وداره بهت لبخند میزنه نباید تنگ بشه ... !!! پس صدای قشنگ مامان از پشت تلفن کافیه تا من دلتنگش نباشم ...